پیام بهبودی

راهنمای کارکرد قدم ها/سنت ها/مفاهیم

پیام بهبودی

راهنمای کارکرد قدم ها/سنت ها/مفاهیم

قدم دوم/ آیا خود را فردی منفی میدانید؟ در کدام قسمت از زندگیتان؟

در گذشته بله. من به عنوان معتاد زندگی در این دنیا را در خانواده منفی نگر شروع کردم . به تدریج همه افکار من به سمت طرز تفکر منفی سوق داده شد. من یاد گرفتم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنم! یعنی همیشه به خاطر ترس از نداشتن، ترس از خماری، ترس از دیگران، ترس از تائید نشدن،ترس از گرسنگی پول درآورده ام یا کاری را شروع و یا تمام کرده ام! من ازدواج کردم چون میترسیدم تنها بمانم .فکر میکردم در آینده صاحب فرزند میشوم و آنها در دوران پیری عصای دست من میشوند! همسرم هم که همیشه هوای مرا خواهد داشت و نمیگذارد به قول معروف آب تو دل من تکان بخورد! در حقیقت این باورهای درونی من که همگی ناشی از طرز فکر منفی من است باعث شده بود در ترسهایم باقی بمانم (ترس از خلاء و کمبود). همچنین ترسهایم موجب شکل گیری نواقص شخصیتی من شده است.(مانند حسادت غرور و غیره...). 

ترس از خدا: در گذشته بزرگترین ترس من از خدا بود! فکر کردن به آن دوران مرا به خنده می اندازد! ترسیدن از خدا مثل این است که شما به خانه کسی بروید که از او می ترسید! معلوم است که در آن خانه هرگز احساس راحتی نخواهید کرد مگر این که یا آن شخص را ناکار کنید تا نتواند به شما آسیب بزند یا باید از حوزه نفوذ و قدرت او بیرون بروید (به اصطلاح از تیررس او خارج شوید) که هر دو مورد در مورد خداوند مردود است ! متاسفانه از دوران کودکی همیشه والدین و اجتماع به جای اینکه از عشق بی قید و شرط خدا برایم بگویند با وسایل مختلف من را از خدا ترسانده اند. در گذشته خدا در نظر من موجودی بوده است بی رحم و انتقام گیر که بالای سر من ایستاده و در اولین فرصت چماغش را به خاطر گناهانم بر سرم میکوبد و تازه این اول کار است! در یک جای دیگر که به آن جهنم میگویند باید مجازات اصلی را که او برایم تعیین کرده تحمل کنم. جالب این است که به بهانه دستور خداوند به احترام و تکریم پدر و مادر و بزرگترها همه توقع داشتند بدون اینکه سوالی بکنم دستورات را اجرا کنم! و به کوچکترین اعتراض به شدیدترین وجه پاسخ داده میشد! والدینم برای ماست مالی کردن رفتارشان همیشه پای خدا را وسط می آوردند! خب من هم یک کودک یا نوجوانی بودم که غرور خاص این دوران را داشتم! متاسفانه اوضاع طوری پیش رفت که من به جای تربیت درست فقط کینه خدا را در دلم گرفتم! راستش را بخواهید به خاطر برخی از موفقیت های مقطعی که در اعمال خلافم داشتم خیلی دوست داشتم با این خدا روبرو شوم و یقه اش را بگیرم ! به او بگویم که در گرداندن زندگی من کاره ای نیست و این من هستم که زندگی خودم را دارم اداره میکنم! 

خلایی که به خاطر این طرز تفکر گریبان گیرم شد مرا دچار از خود بیگانگی کرد و گاهی اوقات باعث میشد از خودم هم بترسم! یکی از دلایل رو آوردن من به مواد مخدر و الکل همین موضوع بود. زیرا اینها مرا پر رو و شجاع میکردند و در موقع لزوم بی خیال ... یادم می آید زمانی که مست یا نشئه بودم ترسهای من خیلی کم میشد و گاهی آنقدر در خودم شجاعت و غرور میدیدم که فکر میکردم الان میتوانم کوه را هم جابجا کنم! 

پس از طی مراحل اول مسیر بهبودی کم کم احساس میکردم ترسم از خدا دارد محو میشود. هر چه جلوتر آمدم دیدم افکار منفی ام هم دارد کمتر میشود! به این نتیجه رسیدم که احساس ترس و خلاء من رابطه مستقیمی با ارتباط من با نیروی برترم  (خدا ) دارد. در حال حاضر از تنهایی و یا مردن واقعا نمیترسم. خداوند امروزه برای من معنی دیگری دارد و ترس از او جایگاهی در افکار و زندگی من ندارد! و هر چه از او در ذهنم است عشق است...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.