پیام بهبودی

راهنمای کارکرد قدم ها/سنت ها/مفاهیم

پیام بهبودی

راهنمای کارکرد قدم ها/سنت ها/مفاهیم

قدم دوم/ درزندگیتان کجاها کنترلتان کم بوده یا اصلا کنترلی نداشتید؟

در گذشته موادمخدر، سیگار، پرخوری، سکس، کار کردن و ... به طور کلی تعادلی در استفاده از امکانات و توانایی هایم نداشتم!

کنترل کردن از شاخه های مهم بیماری ماست . ما باید بدانیم که فقط آدمهای عادی میتوانند از آن در زندگی استفاده کنند! آدم عادی و متعادل کسی است که از نظر فکری عاطفی و احساسی میانه رو باشد. امیدوارم به این درک رسیده باشید که ابزار کنترل بدرد من و شما نمیخورد! چون به خاطر سو ءاستفاده از آن قابلیت استفاده اش را از دست داده ایم! آدم عادی و متعادل از کنترل کردن برای ایجاد تعادل بیشتر استفاده میکند ولی نتیجه استفاده از این ابزار برای ما فاجعه بار است و ما را وارد چرخه نابودی میکند! ما باید عمیقا بپذیریم که در استفاده از کنترل مثل مواد مخدر عجز داریم و این عجز هرگز از بین نمیرود!

اعتیاد بیماری خانوادگی است و گرایش به کنترل کردن و اعمال کنترل در خانواده مبتلا به اعتیاد امری عادی به شمار میرود! بچه ها در این گونه خانواده در سنین بسیار کم برای جلوگیری از پاشیده شدن خانواده هر کدام رلی را به عهده میگیرند تا خلاء ناشی از ترسهای خود از آینده را با این کار پر کنند! وقتی احساس میکنند میان والدینشان شکرآب شده یکی از بچه ها کارهای خانه را انجام میدهد دیگری با لوده بازی و ادا درآوردن سعی میکند خودش و سایرین را از اصل ماجرا دور کند! (از مشکلی که در خانواده وجود دارد) ممکن است حتی برخی از این بچه ها به روشهای بسیار خطرناکی مثل خودکشی متوصل بشوند تا به اصطلاح روی رفتار پدر و مادرشان تاثیر بگذارند! ( این روش در اجتماع هم دیده میشود با ناهنجاری های مختلف).

متاسفانه زیر بنای فکری خانواده معتاد ترس است و رد پای آنرا در تمام کارهایشان میتوان دید.مثلا ازدواج کردن در این گونه خانواده ها به خاطر ترس از تایید نشدن توسط والدین و یا فامیل است. بچه دار شدن به خاطر ترس از حرفهای مردم در مورد نازایی یا مردانگی نداشتن زوجین است. و معمولا به خاطر این است که این گونه پدر و مادرها به اصطلاح دنبال عصای دوران پیری هستند! در این گونه خانواده ها حتی عبادت کردن هم به خاطر ترس از پدر  و مادر یا اجتماع و خداست!

در خانواده سالم همه اینها برعکس است. آنها اعتقاد دارند این جهان خدایی دارد و او حساب همه چیز را کرده و بهترین کنترل را بر روی همه چیز دارد. وظیفه پدر و مادر در این گونه خانواده ها ایجاد یک آشیانه گرم و امن برای فرزندان است. آنها بدون کنترل مستقیم فقط نقش حامی را دارند! در این خانواده ها ترس جایی ندارد و اگر هم باشد منطقی است. آنها اعتقاد دارند در بهترین شرایط نیمی از موفقیت، بستگی به لطف و نظر خداوند دارد و فقط پنجاه درصد موفقیت در دست آنهاست! آنها سهم خود را به خوبی انجام میدهند و برای بقیه دعا میکنند ( در واقع نتیجه را به خدا واگذار میکنند).

کنترل کردن با خود خشونت می آورد. یعنی به جای تمرکز بر روی حل مشکل توجه ما بر روی کنترل طرف مقابل و قبولاندن حرفمان به اوست! در انجام این کار هر اتفاق ناخوشایندی ممکن است روی دهد! وقتی دنبال نتیجه دلخواه هستیم یعنی داریم کنترل میکنیم!

در دعای آرامش از خداوند میخواهیم قدرت رهاکردن آنچه را که نمیتوانیم انجام بدهیم به ما بدهد. از او میخواهیم به ما قدرت انجام وظیفه و اجرای سهم مان را بدهد. تسلیم شدن و رهاکردن آنچه که سهم ما نیست،مهمترین هدف برنامه بهبودی است. ما برای بهبود یافتن از بیماریمان راهی نداریم بجز رها کردن آنچه که به ما مربو ط نمیشود! و این کار را در قدم سوم آگاهانه شروع خواهیم کرد.

قدم دوم/ آیا تا به حال خشم، حسادت، غرور برایتان دردسرساز بوده؟

بله چون در گذشته زیر بنای احساسات و رفتار من همه در جهت منفی بود در برخورد با این احساسات همیشه دچار مشکل میشدم.

خشم، غرور، حسادت، انتقاد و سرزنش دیگران ( در این سوال منظور داشتن این احساسات با زیر بنای منفی است ) هر کدام یک نشانه است . این احساسات به ما میگویند که یک جایی از کارما غلط است و باید اصلاح شود.

یک نمونه که الان میتوانم ذکر کنم آوردن منشی به شرکتمان توسط من است. اوایل به نظر میرسید نیت من خیر است . اما وقتی دوستم با او رابطه دوستی برقرار کرد همه چیز به هم ریخت و یک شبه شدم همه کاره آن دختر. به طوری که دائم مواظب کارهایش بودم و بلاخره همین دخالت های بی جا کار دستم داد. مجبور شدم اخراجش کنم . برای انتقام حقوقش را ندادم. بعد هم آمد دعوا و غیره...سرتان را درد نیاورم آخر این ماجرا با بازداشت موقت و دو سه میلیو ن پول و کلی آبروریزی تمام شد و البته هنوز هم گرفتاریهایش ادامه دارد ( بعد از ده سال ) 

وقتی الان به این ماجرا نگاه میکنم میبینم همه موارد بالا بعلاوه احساسات و رفتارهای دیگر در آن دخیل بوده اند. اولش ترس بوده و غرور کاذب، بعد هم حسادت و خشم . در وسط و آخر این ماجرا هم انتقاد و سرزنش دیگران قراردارد.

قدم دوم/ آیا خود را فردی منفی میدانید؟ در کدام قسمت از زندگیتان؟

در گذشته بله. من به عنوان معتاد زندگی در این دنیا را در خانواده منفی نگر شروع کردم . به تدریج همه افکار من به سمت طرز تفکر منفی سوق داده شد. من یاد گرفتم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنم! یعنی همیشه به خاطر ترس از نداشتن، ترس از خماری، ترس از دیگران، ترس از تائید نشدن،ترس از گرسنگی پول درآورده ام یا کاری را شروع و یا تمام کرده ام! من ازدواج کردم چون میترسیدم تنها بمانم .فکر میکردم در آینده صاحب فرزند میشوم و آنها در دوران پیری عصای دست من میشوند! همسرم هم که همیشه هوای مرا خواهد داشت و نمیگذارد به قول معروف آب تو دل من تکان بخورد! در حقیقت این باورهای درونی من که همگی ناشی از طرز فکر منفی من است باعث شده بود در ترسهایم باقی بمانم (ترس از خلاء و کمبود). همچنین ترسهایم موجب شکل گیری نواقص شخصیتی من شده است.(مانند حسادت غرور و غیره...). 

ترس از خدا: در گذشته بزرگترین ترس من از خدا بود! فکر کردن به آن دوران مرا به خنده می اندازد! ترسیدن از خدا مثل این است که شما به خانه کسی بروید که از او می ترسید! معلوم است که در آن خانه هرگز احساس راحتی نخواهید کرد مگر این که یا آن شخص را ناکار کنید تا نتواند به شما آسیب بزند یا باید از حوزه نفوذ و قدرت او بیرون بروید (به اصطلاح از تیررس او خارج شوید) که هر دو مورد در مورد خداوند مردود است ! متاسفانه از دوران کودکی همیشه والدین و اجتماع به جای اینکه از عشق بی قید و شرط خدا برایم بگویند با وسایل مختلف من را از خدا ترسانده اند. در گذشته خدا در نظر من موجودی بوده است بی رحم و انتقام گیر که بالای سر من ایستاده و در اولین فرصت چماغش را به خاطر گناهانم بر سرم میکوبد و تازه این اول کار است! در یک جای دیگر که به آن جهنم میگویند باید مجازات اصلی را که او برایم تعیین کرده تحمل کنم. جالب این است که به بهانه دستور خداوند به احترام و تکریم پدر و مادر و بزرگترها همه توقع داشتند بدون اینکه سوالی بکنم دستورات را اجرا کنم! و به کوچکترین اعتراض به شدیدترین وجه پاسخ داده میشد! والدینم برای ماست مالی کردن رفتارشان همیشه پای خدا را وسط می آوردند! خب من هم یک کودک یا نوجوانی بودم که غرور خاص این دوران را داشتم! متاسفانه اوضاع طوری پیش رفت که من به جای تربیت درست فقط کینه خدا را در دلم گرفتم! راستش را بخواهید به خاطر برخی از موفقیت های مقطعی که در اعمال خلافم داشتم خیلی دوست داشتم با این خدا روبرو شوم و یقه اش را بگیرم ! به او بگویم که در گرداندن زندگی من کاره ای نیست و این من هستم که زندگی خودم را دارم اداره میکنم! 

خلایی که به خاطر این طرز تفکر گریبان گیرم شد مرا دچار از خود بیگانگی کرد و گاهی اوقات باعث میشد از خودم هم بترسم! یکی از دلایل رو آوردن من به مواد مخدر و الکل همین موضوع بود. زیرا اینها مرا پر رو و شجاع میکردند و در موقع لزوم بی خیال ... یادم می آید زمانی که مست یا نشئه بودم ترسهای من خیلی کم میشد و گاهی آنقدر در خودم شجاعت و غرور میدیدم که فکر میکردم الان میتوانم کوه را هم جابجا کنم! 

پس از طی مراحل اول مسیر بهبودی کم کم احساس میکردم ترسم از خدا دارد محو میشود. هر چه جلوتر آمدم دیدم افکار منفی ام هم دارد کمتر میشود! به این نتیجه رسیدم که احساس ترس و خلاء من رابطه مستقیمی با ارتباط من با نیروی برترم  (خدا ) دارد. در حال حاضر از تنهایی و یا مردن واقعا نمیترسم. خداوند امروزه برای من معنی دیگری دارد و ترس از او جایگاهی در افکار و زندگی من ندارد! و هر چه از او در ذهنم است عشق است...

قدم دوم/ آیا خود را فرد مثبتی میدانید؟در کدام قسمت از زندگی؟

در حال حاضر فکر میکنم جهت گیری کلی افکار و اعمالم در سمت مثبت باشد. وقتی من به انجمن آمدم و قدم کار کردم در همین قدم اول وقتی اقرار به عجز کردم در واقع جلوی خدا لنگ انداختم و قبول کردم که هیچ گاه نمیتوانم مثل او باشم و نمیتوانم به جای او بنشینم!  

من کم کم فهمیدم زمانی که مثلا به خیال خودم پشتم را به خدا کرده بودم و احساس نیاز به او را نداشتم خدا چه جاهایی مرا نجات داده و هوای مرا داشته است.کارکرد قدم اول واقعا مرا تکان داد و چشم مرا به روی حقایق زیادی باز کرد. من دیگر آن خدای مجازات گر و خشن را نمیدیدم و به جایش خدایی را میدیدم که کاملا مرا آزاد گذاشته تا با اختیار خودم زندگی کنم و در کنارش به من گوشزد کرده که اگر به تکرار اشتباهاتم ادامه بدهم همیشه باید تاوان اشتباهاتم را بدهم . من فهمیدم که کل هستی توسط قوانینی اداره میشود که به بهترین نحو نیازهای مخلوقات خداوند را برآورده میکند و این قوانینی که خداوند برای اداره جهان وضع کرده عمومی بوده و هیچ استثنایی ندارد! من به این درک و فهم رسیدم که خداوند بسیار به بندگان خود عشق میورزد و اساسا این جهان را بر مبنای عشق خود به مخلوقاتش بنا کرده و اگر هم به ما گفته که خوب باشیم دلیلش زور گفتن نیست...زیرا حتی برای او که قادر مطلق است بدی کار نمیکند و به خاطر عشق ورزیدن و در جهت مثبت بودن است که خدا خداست و گرنه خدا نبود! این درک جدید کمک بسیار زیادی به من کرد تا از زیر فشار خود خواهی و خود محوریم بیرون بیایم.امروزه من سعی میکنم به جای مطرح کردن سوالاتی که در محدوده قدرت خداوند قراردارد به کارهایی بپردازم که در حیطه من و وظیفه من است.خوشبختانه این طرز تفکر در مدت بسیار کمی باعث شده خیلی از مشکلاتم را بتوانم حل کنم.به این دلیل فکر میکنم میتوانم خودم را در حال حاضر فرد مثبتی بدانم.

قدم دوم/ نظرتان در مورد شخصیت کاذب چیست؟

منظور از شخصیت کاذب همان رلی است که من و شما به عنوان معتاد آنرا بازی میکردیم. البته من مطمئن هستم که داشتن شخصیت کاذب، فقط منحصر به افراد معتاد به مواد مخدر نیست و تقریبا همه آدمها این شخصیت کاذب را تا اندازه ای دارند. اما در هر شخص درجه آن فرق دارد! هر چه عمق بیماری اعتیاد در فردی بیشتر باشد ،شخصیت کاذب او بیشتر رشد میکند. اما مواد مخدر از آدم شخصیتی می سازد بازیگر که به نظر ما انجمنی ها حقیقتا مستحق دریافت جایزه اسکار است! ما برخی از تلقیناتمان را آنقدر تکرار می کنیم که ملکه ذهنمان میشوند...خیلی طبیعی رل هایمان را بازی میکنیم به طوری که نمیتوان به راحتی نیت واقعی و شخصیت ما را شناخت! اما چیزی که مسلم است این است که ما همیشه میخواهیم خود را بهتر از دیگران نشان بدهیم! فرقی نمیکند با چه آدمی روبرو میشویم ( فرد منفی است یا مثبت ). چیزی که برای ما مهم است این است که نشان دهیم از او بهتریم ! 

در سوالات قبلی دلیل این رفتار را توضیح داده ام. محور اصلی آن برمیگردد به تلاش ما به حفظ خانواده و یا گروهمان زمانی که احساس میکردیم ( یا احساس میکنیم ) در حال فروپاشی بودند و یا هستند ( به خاطر ترس از خلاء عدم وجودشان ). مثلا زمانی که من می دیدم پدر و مادرم رابطه خوبی ندارند با درس خواندن زیاد و یا اگر جواب نمیداد با خراب کاری سعی میکردم به آنها بگویم حواستان جمع باشد من هم در زندگی شما هستم! نکند کاری کنید که به من صدمه بخورد (مثلا طلاق بگیرید). شاید یکی از دلایل اعتیادم به مواد مخدر هم ، همین باشد. فکر میکنم میخواستم ، با معتاد شدنم ، به همه نشان بدهم که عاقبت ، رفتار غلط شان با من چه بوده است! 

دلیل به وجود آمدن شخصیت کاذب هر چه که باشد چند سر فصل مهم دارد: ۱- عدم اعتماد به نفس ۲- عدم احساس هویت و شناخت از خود ۳- ترس از نشان دادن واقعیت یا فهمیدن واقعیت توسط دیگران ۴- ترس از پذیرفته نشدن توسط دیگران ۵- ترس از دوست داشته نشدن ۶- ترس از قبول نشدن و جایی نداشتن در بین دیگران... 

اینها باعث میشوند ما رلی را بازی کنیم تا آنها را خنثی کنیم و برسیم به آنچیزی که فکر میکنیم به آن نیاز داریم تا کامل شویم!